محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 24 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 8 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

چشم های قشنگت

سلام گلکم .... از یک سالگیت به خاطر لرزش مردمک چشمات می بریمت دکتر چشم پزشکی . امسال برای 13 مهر نوبت داشتی ، من و شما و بابایی با مادرجون و خاله سمیه رفتیم روز سه شنبه ساعت حدوداً 3 راه افتادیم . ساعت 11 شب رسیدیم مشهد فرداش چهارشنبه ساعت 7 صبح بیدارت کردم و به یه بدبختی حاضرت کردم بد خواب شده بودی و گریه می کردی ، رفتیم بیمارستان خاتم الانبیاء . بعد از این که دکتر چشماتو معاینه کرد گفتن برین و توی چشماش قطره بریزن و نوار چشماشو بگیرین . با بابایی رفتیم اتاق کناری سه کار توی چشمات قطره ریختن گریه می کردی از همون اولش که پامو توی بیمارستان گذاشتم دوست داشتم بلند بلند گریه کنم و فریاد بزنم ، خدا رو صدا بزنم و ... وقتی نوار رو برای دکت...
16 مهر 1390

حاملگی مامانی

محراب عزیز من و بابایی یه مدتی بود که تصمیم گرفتیم یه داداشی یا آبجی برای شما بیاریم که از تنهایی دربیای . 15 ماه رمضون بود که رفتم و آزمایش خون دادم که خوشبختانه جواب مثبت بود الان حدوداً تو ماه سه هستم . بهت گفتیم که آبجی شما توی بیمارستانه ، گذاشتیمش بزرگتر بشه بعد بیاریمش خونه . ویار شدید دارم ، نفسم تنگه بسختی نفس می کشم ، حرف زدن برای مشکله این همه آروم حرف می زنم که حتی شما گوشتو میاری جلوی دهنم که بشنوی من چی میگم . از بوی غذا ، مسواک ، یخچال ، خونه خودمون ، حمام ، صابون ، شامپو و ... خیلی بدم میاد . ماه دوم حاملگی میشه گفت هر شب بیمارستان بودم و سرم می زدم تا فشارم بیاد بالا ، خدا رو شکر که بابایی میتونه آمپور و سرم بزنه و...
5 مهر 1390

بدون عنوان

سلام عزیز مامان خیلی وقته که فرصت نکردم به وبلاگت سر بزنم و خاطرات قشنگت رو برات بنویسم یا درگیر کارای اداره بودم و بقیش هم که بخاطر مریضی و بیحالی که دارم .  سعی می کنم منبعد مرتب به وبلاگ سر بزنم و برات بنویسم .
5 مهر 1390
1